نائیریکانائیریکا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

مامان روان شناس

بدون عنوان

دوستان  سلام من تا 3 تیر باید یه پروژه رو تحول بدم  و وقت نمی کنم خاطرات دخملی رو بنویسم.    نائیریکا هم به همگی  سلام می رسونه   ...
23 خرداد 1390

خواب یک فرشته

دخترکم عکست رو تو مسابقه خواب یک فرشته گذاشتم. کلی عکس از خوابت دارم که قشنگه... اما این عکس که در 3 ماهگی ازت گرفتم رو خیلی دوست دارم دخ قربونت برم که سردت بود و بینیت قرمز شده ...
22 خرداد 1390

نائیریکا نه ماه شده

عزیزم امروز 11 خرداد نهمین ماهگرد شماست   پیش خودم دارم به آفرینش انسان فکر می کنم ........ روز اولی که دنیا اومده بودی به زور چشمات رو باز می کردی و شیر می خوردی ........... چه نه ماه خوبی باهم داشتیم و چه پیشرفتهایی داشتی ........... تمرکز بر روی اشیا...... تشخیص جهت صدا ، شناختن من و بابایی، نشستن، غلت زدن، سینه خیز رفتن، چهار دست و پا رفتن،دوتا دندون در آوردن، ایستادن کنار مبل، مامان و بابا گفتن، تکرار چند کلمه ایتالیایی، دست زدن، بای بای کردن و خراب کاری ........... دختر من همه از آرامشت و خوش خنده بودن تعریف می کنند. تو این نه ماه، شما نصف ایرن رو گشتی و به استانهای تهران، قم، اصفهان،مرکزی، فارس، چهارمحال بختیاری، کهکلویه...
11 خرداد 1390

نائیریکا رفته دکتر

دخترکم این چند روز خیلی حالت خوب نبود بابایی می گفت: به خاطر دندونته اما دیشب خیلی تب داشتی من ترسیدم  آحه خیلی داغ شدی بودی و امروز صبح بردم پیش دکتر  آقای دکتر گفت :خوشبختانه چیز مهمی نیست.  وقتی هم آقای دکتر می خواست معاینه ات کنه و گلوت رو ببینه شما دهنت رو محکم بسته بودی و وفتی آقای دکتر به زور دهنت رو باز کرد شما شروع کردی به گریه کردن خیلی بهت برخورده بود.  عزیزم باید خوب غذا بخوری تا زود خوب خوب بشی. دکتر هم به من گفت کته با ماست بهت بدم.ا ما شما دوست نداری وقتی رفتیم دکتر خاله و شایان هم اومده بودند. شایان هنوز خوب نشده بود و خیلی بی حال بود و دکتر هم براش نوشت تا بره بیمارستان بستری بشه  آخه آب بد...
10 خرداد 1390

دس دسی صداش می یاد......................

عزیزم شما در روز چمعه یاد گرفتی دس دسی کنی از بس من برات خوندم: دس دسی............ شما شروع کردی به دست زدن دیروز هم که خونه مامانی بودیم وقتی دست می زدیم شما هم شروع می کردی به دست زدن؟، خودت هم کلی ذوق می کردی روز جمعه که بابایی با دوستاش رفته بوده بیرون من هم شما رو بردم آریشگاه، تا موهات رو کوتاه کنم .. شما هم تو آریشگاه فقط می خواستی به خانم آریشگر نگاه کنی و اجازه نمی دادی تا موهات رو کوتاه کنه.. خیلی قیافه ات عوض شده... باید عکست رو بزارم تا دوستان مقایسه کنند جدیدا صخره نورد هم شدی هر وقت کسی روی زمین دراز کشیده باشه شما می یایی از روش رد میشی . در حالی مه من این پست رو می نوشتم شما یه بار در حال صخره نوردی افتادی...
8 خرداد 1390

نائیریکا داره کم کم بزرگ میشه

عزیزم باید یه کم از پیشرفتهات بگم امرور من روی کاناپه دارز کشیده بودم و کتاب می خوندم که شما اومدی و لبه کاناپه رو گرفتی و ایستادی. تا بابایی دستش رو می آره طرفت تو دستش رو می گیری و بلند میشی. قربونت برم که می خواهی زود راه بیفتی. و هیچ چیز از دست شما در امان نیست . صبحها مه از خواب پا میشی شروع می کنی به صدا زدن من و از اتاقت می یایی بیرون . منم می یام بغلت می کنم و می بوسمت و می زارمت زمین و شما شروع می کنی به بازی کردن  آخه می دونی من دیگه می یام تو اتاق تو می خوابم اگه منم از جایی که هستی از جلو چشمت دور بشم شما شروع می کنی به گریه کردن و تا من نیام پیشت آروم نمیشی چند روز پیش من تو رو گداشتم تو تختت تا بازی کنی و یک ساع...
7 خرداد 1390

نائیریکا و سوغاتی

دخترم چند روزه وقت نمی کنم بیام برات بنویسم آخه همیشه باید مواظبت باشم.  مهمونی های مامان جونم تموم شد . مامان جون خیلی تو رو دوست داره از مکه برگشته 8 دست لباس قشنگ، یه دونه کفش صورتی و دوتا عروسم برات سوغاتی اورده، اما برای من یه بلوز!!!!!!!!!!!! ای وای من حسودیم شد خاله مریم هم از مشهد برات یه لباس صورتی خوشگل آورده و از نمایشگاه کتاب هم یه کتاب جالب برای تو و شایان خریده اینم عکس کتابت چند روزی که خونه مامانی بودیم حسابی با شایان دوست شده بودی، البته وقتی تنها بودی شایان به حسابت می رسید عزیزم مواظب باش نخوری زمین خلاصه شما کلی عزیزی و از همه هم هدیه می گیری. وقتی من می رفتم سر کار و تو خونهی مامانی تنها ب...
3 خرداد 1390
1